سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آغاز یک پایان

افسانه ققنوس...

ققنوس یک اسطوره ایرانی نیست (قابل توجه آنهایی که ققنوس را با سیمرغ یکی میدانند). افسانه این پرنده که نماد عمر دگربار و حیات جاودان است از مصر باستان برخاسته، به یونان و روم رفته، و هم سو با باورهای مسیحیت شاخ و برگ بیشتر یافته است.

در فرهنگ زبان انگلیسی، ققنوس Phoenix پرنده ای است افسانه ای و بسیار زیبا و منحصر به فرد در نوع خود که بنا بر افسانه ها 500 یا 600 سال در صحاری عرب عمر می کند، خود را بر تلی از خاشاک می سوزاند، از خاکسترش دگر بار با طراوت جوانی سر بر می آورد و دور دیگری از زندگی را می گذراند و غالبا تمثیلی است از فنا ناپذیری و حیات جاودان. طی هشت قرن قبل از میلاد مسیح، روی هم در نه مرجع از پرنده ققنوس نام برده شده که هشت مورد آن از طریق نقل قول مولفان بعدی به ما رسیده و فقط یک مورد اثر هردوت مورخ یونانی 484 تا 424 قبل از میلاد با شرح کامل محفوظ مانده که برگردان آن از متن انگلیسی به فارسی در این جا آورده می شود:

"مصریان پرنده مقدس دیگری دارند به نام ققنوس که من آن را جز در تصاویر ندیده ام. این پرنده به راستی نادر است و به روایت مردم شهر Heliopolis ، هر 500 سال یک بار آن هم پس از مرگ ققنوس قبلی در مصر می آید. آن طور که از شکل واندازه اش در تصاویر بر می آید، بال و پرش بخشی قرمز و بخشی زرد طلایی است و اندازه و شکل عمومی آن مانند عقاب است. داستانی هم از کار این پرنده می گویند که به نظر من باور کردنی نیست و آن این که این پرنده جسد والد خود را، که با نوعی صمغ گیاهی خوشبو اندود شده، همه ی راه از سرزمین عرب تا معبد آفتاب با خود می آورد و آن را در آن جا دفن می نماید. می گویند برای آوردن جسد ابتدا گلوله ای آن قدر بزرگ که بتواند آن را حمل نماید از آن صمغ گیاهی می سازد، بعد توی آن را خالی می کند و جسد را در آن می گذارد و دهانه آن را با صمغ تازه می گیرد و گلوله را که درست همان وزن اولیه خود را پیدا کرده به مصر می آورد و در حالی که تمامی رویه گلوله از صمغ پوشانده شده آن را همان طور که گفتم درون معبد آفتاب می گذارد، و این داستانی است که درباره این مرغ و کارهایش می گویند."

طی نخستین قرن میلادی، روی هم 21 بار توسط ده مولف از ققنوس یاد شده است. از مجموع این منابع چنین بر می آید که خاستگاه اسطوره ققنوس تمدن قدیم مصر بوده و بعدها به ترتیب در تمدن های یونانی، رومی و مسیحی درباره آن سخن گفته اند. در میان مصریان، اسطوره ققنوس در اصل اسطوره خورشید بوده که بعد از هر شب دگر بار در سحرگاه طلوع می کند و نام شهر هلیوپولیس در نوشته هردوت نیز باید در همین ارتباط باشد. واژه فنیکس در زبان عبری شامل سه بخش fo-en-ix به معنی یک آتش بزرگ است.

یونانی دیگری به نام Claudius Aelianus مشهور به Aelian 200 سال بعد از میلاد مسیح نوشت:

"ققنوس بدون کمک از علم حساب یا شمردن با انگشت، حساب 500 سال را درست نگه می دارد زیرا او از طبیعتی که عقل کل است همه چیز را می آموزد. با آن که اطلاع در مورد ققنوس لازم به نظر می رسد معهذا گمان نمی رود در میان مصریان - شاید جز انگشت شماری از کشیشان - کسی بداند که 500 سال چه وقت به سر می رسد، ولی دست کم ما باید بدانیم که مصر کجاست و هلیوپولیس مقصد ققنوس در کجا قرار دارد و این پرنده پدرش را درون چه نوع تابوت می گذارد و در کجا دفن می کند."

این مورخ، بر اساس متن انگلیسی، والد ققنوس را پدر می خواند ولی از ققنوس به صیغه خنثی ( it ) نام می برد. مولفان بعدی برای ققنوس غالبا از صیغه تأنیث استفاده کرده اند، اما از آن جا که این پرنده افسانه ای تک و منحصر به فرد بوده و زاد و ولد آن از جفتگیری ناشی نمی شده، لذا بحث در مورد جنسیت آن چندان مهم به نظر نمی رسد.

از میان رومیان، Publius Ovidius Naso مشهور به Ovid 43 قبل از میلاد تا 18 بعد از میلاد :نخستین کسی بود که به زبان لاتینی درباره ققنوس نوشت:

"چه بسیار مخلوقاتی که امروزه بر روی زمین راه می روند ولی در ابتدا به شکل دیگری بوده اند. فقط یک موجود هست که تا ابد همان طور باقی می ماند یعنی طی سال ها بی آن که عمری بر او بگذرد به همان شکل اولیه دگر بار متولد می شود و آن پرنده ای است که آشوری ها یا به تعبیر برخی منابع احتمالا سوری ها یا فنیقی ها آن را ققنوس می نامند. دانه و علف معمولی نمی خورد، ولی از عصاره میوه ها و از ادویه خوشبوی کمیاب می خورد. وقتی 500 ساله شد بر بالای نخل بلندی آشیان می سازد و با چنگالش از مرغوب ترین مواد، از پوست درخت گرفته تا دارچین و دیگر ادویه و صمغ برای خود بستر می سازد و بعد می میرد و روحش با دود و بخار معطر به دوردست می رود، و داستان چنین ادامه می یابد که سپس از سینه بدن بی جان او ققنوس کوچکی سر بر می کشد تا آن طور که می گویند 500 سال دیگر زندگی کند و در آن زمان که پس از سن و سالی شهامت لازم را پیدا کرد تخت و آشیانش را که مدفن پدرش هست بر فراز نخلی رفیع به حرکت در می آورد و سفر به شهر آفتاب را شروع می کند، همان جایی که در معبد آفتاب آشیان ققنوس خوش می درخشد."

رومیان دیگر از جمله Pliny تا 79 میلادی، Tactius تا 117 میلادی، Solinus قرن سوم میلادی، و Claudiun اواخر قرن چهارم تا اوایل قرن پنجم میلادی هر یک شرح مفصلی در مورد ققنوس نوشته اند. روحانیون مسیحی نیز افسانه ققنوس را به اشکال مختلف و با تعابیری در جهت باورهایشان نوشته اند و به آن شاخ و برگ داده اند.

روحانی دیگر Tertullian متولد 150 تا 160 میلادی با تاکید بر این که در هر زمان فقط یک ققنوس وجود دارد و هم اوست که می رود و باز می گردد، این پرنده را شاهد زنده برای رستاخیز جسمانی نوع بشر می دانست. بعدا Lactantius متولد 250 و متوفی بعد از 317 میلادی، که معلم Cripsus پسر کنستانتین بود، ققنوس را اثباتی برای زندگی پس از مرگ تلقی می کرد. لاکتانتیوس مطالب بسیار به افسانه ققنوس افزود که در واقع پایه بسیاری از داستان های بعدی در مورد ققنوس گردید. وی در پایان مقاله خود مینویسد:

"تنها دلخوشی ققنوس مرگ است، برای آن که بتواند زاده شود ابتدا می خواهد که بمیرد. او فرزند خویشتن است. هم والد خویش است و هم وارث خود، هم دایه است و هم طفل. در واقع او خودش است ولی نه همان خود، زیرا او ابدیت حیات را از برکت مرگ به دست آورده است"

در زمان لاکتانتیوس، بر روی سکه های کنستانتین و پسران او ققنوس نقش گردید. Rufinus متولد 344 :میلادی که یک روحانی مسیحی بود در سال 408 میلادی نوشت:

"در حالی که ققنوس بدون جفت گیری می زاید و زاده می شود، چرا باید آبستنی مریم باکره و بکرزایی او برای ما شگفت انگیز باشد؟"

و بالاخره روحانی دیگری به نام سن گریگوری 538 تا 593 میلادی در کتابی تحت عنوان "عجایب :هفتگانه" که در آن ققنوس در مرتبه سوم قرار داشت نوشت:

"معجزه ققنوس را باید برهان روشنی بر معاد جسمانی انسان دانست، انسانی که از خاک به وجود آمده و به ذرات خاک تبدیل می شود و با صور اسرافیل دوباره از همین ذرات بر خواهد خاست"

طول عمر ققنوس را در نخستین منابع 500 سال گفته بودند در حالی که لاکتانتیوس و کلادین آن را هزار سال، سولینوس حداکثر 12954 سال، پلینی 540 سال و تاکیتوس 1461 سال دانسته اند. ادبیات قرون وسطی، به ویژه متون کلیسا، نیز سرشار از اشارات و مضامین مربوط به ققنوس است و طول وتفصیلی که طی قرون به آن داده اند اصل اسطوره را دو چندان شگفت آور جلوه می دهد. آثار نویسندگان و شاعران قرون جدید و معاصر در مغرب زمین که در آن ها به ققنوس اشاره رفته نیز بسیار زیاد است. از مجموع این مطالب می توان دو روایت کلی برای ققنوس ارائه داد:

الف - یکی آن که از بدن بی جان والدش به وجود می آید و جسد والدش را به شهر هلیوپولیس می برد و در قربانگاه معبد آفتاب می سوزاند،

ب - دیگر آن که ققنوس در تلی از چوب و خاشاک خوشبو آتش می افکند، بال می زند و شعله می افروزد، خود در آتش می سوزد و از خاکسترش ققنوسی دیگر زاده می شود. بطور خلاصه، "ققنوس در آتش می سوزد و دیگر بار از خاکستر خود زاده می شود."

در تاریخ اساطیر و ادبیات باستان، این پرنده افسانه ای با قو مشابهات و مشترکات بسیار دارد. برخی معتقدند که اسطوره ققنوس از قو پدید آمده و نوای ققنوس را در زمان مرگ همانند سرودی می دانند که بنا بر اساطیر یونانی قو برای آپولون خوانده بود. از سقراط نقل است که "من از قو کمتر نیستم که چون از مرگش آگاه شود، آوازهای نشاط انگیز می خواند و با شادی و طرب می میرد." در زبان فرانسه، آخرین تالیف زیبای یک نویسنده را "آواز قو" می نامند. شاید از همه چشمگیرتر تشابه لفظ ققنوس با نام علمی جنس قو در پرنده شناسی Cygnus ، با نام قو در زبان یونانی koknus و با نام قو در فارسی باشد.

 


نفرین

پائولو گفت: "گو اینکه نمی‌خواهم بپرسم چطور یا کجا، اما سوالی هست که همیشه وقتی زیر بار مسئولیتی می‌رویم باید بپرسیم. حالا می‌خواهم سوالم را بپرسم: چرا؟ چرا باید این کار را بکنم؟"

جی جواب داد: "چون آدم‌ها هر چیزی را دوست داشته‌باشند، می‌کُشند."

شاگرد جواب او را نفهمید و یک بار دیگر شنید بلندگو ها دارند زمان پرواز را اعلام می‌کنند.

جی گفت: "پرواز من است. باید بروم."

"اما من از جوابت سر در نیاوردم"

جی از پائولو خواست تا صورتحساب را بپردازد و تند و سریع چیزی روی دستمال کاغذی نوشت و همانطور که دستمال کاغذی را روی میز جلوی شاگردش می‌گذاشت، گفت: "قرن قبل، مردی درباره موضوعی که الان به تو گفتم، چیزهایی نوشت. اما تا چند نسل دیگر هم درست می‌ماند."

پائولو دستمال را برداشت. لحظه ای خیال کرد نوشته روی دستمال احتمالا قاعده یا وردی جادویی باشد، اما چند سطر شعر بود.

            و آدمی می‌کُشد آنچه را دوست می‌دارد،

            پس همگان بشنوند،

            یکی به نگاه تلخ می‌کُشد،

            دیگری به کلام ساروس،

            جبونان به بوسه‌ای نابود می‌کنند،

            شجاعان به شمشیر.

پیشخدمت با بقیه پول آمد،‌اما پائولو متوجه نشد. آن کلمات هولناک از ذهنش بیرون نمی‌رفت.

جی بعد از سکوتی طولانی گفت: "تکلیف همین است. باید این نفرین را شکست."

پائولو آرام گفت: "هر کاری می‌کنم، منتهی به این شده که چیزی را که دوست دارم،‌از بین ببرم. به چشم خودم دیده‌ام که رویاهایم، درست وقتی که خیال می‌کنم بهشان رسیده‌ام،‌از هم می‌پاشد. همیشه خیال می‌کردم زندگی است دیگر، کاریش نمی‌شود کرد. چه زندگی من و چه زندگی بقیه."

جی تکرار کرد: "نفرین را می‌شود شکست؛ اما اگر تکلیفت را تا انتها انجام بدهی."

بی آنکه حرف بزنند، وارد فرودگاه پر سر و صدا شدند. جی به کتاب‌هایی فکر می‌کرد که شاگردش نوشته‌بود. به کریس،‌همسر پائولو هم فکر کرد. می‌دانست پائولو مجذوب تشرّف جادو شده‌است که به نظر می‌رسد زمانی در زندگی هر کسی پیش می‌آید.

می‌دانست پائولو نزدیک است تحقق رویای بزرگی را ببیند و این به معنای خطر بود،‌چرا که شاگرد جی هم مثل تمام آدم‌ها بود: فکر می‌کرد سزاوار آنچه به دست می‌آورد نیست.

زمانی‌که جی داشت گذرنامه‌اش را برای مهر کردن تحویل می‌داد، پائولو گفت: "پس تکلیف همین است. شکست نفرین."

جی هم به همان اندازه جدی جواب داد: "به خاطر عشق است. به خاطر پیروزی. و به خاطر جلال خداوند."

پاوبلاگی1: متن از کتاب "والکیری‌ها" نوشته "پائولو کوئلیو". در این کتاب شخصیت اصلی داستان خود پائولو است و داستان واقعی‌ است. داستان کتاب بین 5 سپتامبر و 17 اکتبر 1988 اتفاق افتاده.

پاوبلاگی2: شعر داخل داستان از "اسکار وایلد"


آپ میکنیم!

1-  یک نقل قول

سردار رادان: « چکمه بر روی شلوار از لحاظ شرعی نوعی تبرج به شمار می‌رود و بر این ‏اساس با توجه به این که تبرج از مصادیق بد پوششی است، با این قبیل موارد نیز برخورد خواهد ‏شد، چراکه برای نمونه قرار گرفتن چکمه بر روی شلوار به دلیل نشان دادن بخشی از ‏برجستگی‌های بدن از مصادیق شرع است و تبرج به حساب می‌آید.» ‏

تبرج: باب مفاعله از برج است و آن تمایل به برج نمایی در ملاء عام می باشد. مصادیق آن انواع ‏برجستگی در نسوان بوده که بر هر فرد مومن واجب است تا با صاف کردن هر نوع تبرج جلوی ‏تحریک سایر مومنین تحریک پذیر را بگیرند.

2- یک خاطره

سوال یک خانم از یک مامور گشت ارشاد(جوابهای مامور با خشنترین لحن ممکن خوانده شود):

سوال: ببخشید آقا؛ خسته نباشید. من پارسال شال و کلاه استفاده میکردم. خواستم ببینم مشکل داره؟

جواب: بله خانم!

سوال(دچار استرس شده): آخه من از روی روسری یا مقنعه استفاده میکنم! وقتی هیچی مو و اینا معلوم نیست چه ایرادی داره؟

جواب: گفتم نمیشه!

سوال: خوب من سینوزیتم اذیتم میکنه تو سرما!

جواب: خواهرم هد بند استفاده کن!

سوال: هد بند که کار شال و کلاه رو نمیکنه!

جواب: میکنه خانم! مگه اینکه خودت مشکل داشته باشی!

3- یک پوستری برای روز دانشجو دیده بودم که پایینش نوشته بود: بسیج دانشجویی، انجمن های مستقل اسلامی، دفتر تحکیم وحدت! برام عجیب بود که اسم اینها کنار هم بود، حالا اصل ماجرا:

سوال: خوب من سینوزیتم اذیتم میکنه تو سرما

جواب: هد بند استفاده کن!

سوال: خوب هد بند کار شال و کلاه رو نمیکنه که!

جواب: میکنه! مگه اینکه خودت مشکل داشته باشی!

4- ماجرای پوستر مشترک بسیج، انجمن اسلامی و تحکیم وحدت برای روز دانشجو:

انجمن اسلامی تقلبی!

مراسم بررسی پرونده هسته ای ایران که با حضور لاریجانی توسط انجمن اسلامی دانشجویان مستقل دانشگاه تهران برگزار شد، حاشیه هایی به همراه داشت.

 در محیط دانشکده حقوق پلاکاردهایی توسط انجمن اسلامی دانشجویان نصب شده بود که دارای این نوشته ها بود: «انجمن مستقل مجعول، ضربتی دیگر بر پیکر جنبش دانشجویی» ‌ «انجمن مستقل، بسیجی مستتر». همچنین، انجمن اسلامی دانشجویان اقدام به پخش آهنگ یار دبستانی در صحن دانشگاه کرده بودند که صدای آن حتی داخل تالار هم شنیده می شد.

 عده ای از اعضای انجمن اسلامی در ورودی درب سالن اقدام به اعتراض در خصوص ایجاد خلق اساعه انجمن اسلامی مستقل در دانشگاه تهران و برگزاری برنامه توسط این تشکل جعلی شدند که برای چند دقیقه فضای سالن را متشنج کرد. اعضای انجمن اسلامی دانشگاه تهران سپس با در دست داشتن پلاکاردهایی وارد سالن شدند.

 در میان این برنامه نیز انجمن اسلامی دانشکده حقوق بیانیه ای با عنوان بازیچه های تاریخ مصرف گذشته حاکمیت در دانشکده حقوق چه می کنند؟، منتشر کرد که در آن به تشکل جعلی انجمن اسلامی مستقل اعتراض کرده بود. با بالا گرفتن اغتشاشات در سالن، لاریجانی گفت: دعواهای داخلی را اینجا مطرح نکنید، اگر این پلاکاردها را گرفتید که من ببینم، کافی است، خسته می شوید. که دانشجویان شعار دادند «انجمن بسیجی نمی خواهیم، نمی خواهیم».

 با افزایش اعتراضات یک نفر از افراد وابسته به تشکل جعلی انجمن مستقل پشت تریبون رفت و گفت: معنی شعار «زنده باد مخالف من» که دائم سر می دهید همین است، آزادی بیان شما اینگونه است که حتی تاب ایجاد یک تشکل را هم ندارید؟

5- دانشگاه های لامذهب!

حجت‌الاسلام روح‌الله شاطری طی حکمی از سوی محمدمهدی زاهدی، وزیر علوم، به عنوان دبیر شورای اسلامی شدن دانشگاهها و مراکز آموزشی منصوب شد.

 در بخشی از این حکم آمده است : لازم است که با ابتکار و خلاقیت، آفرینش طرحهای نو و اندیشه‌های نوین، در تقویت فضای علمی و فرهنگی آن شورا تلاش کنید تا انشاالله موجبات تحقق امر خطیر پیرایش چهره دانشگاهها و مؤسسات پژوهشی کشور به صفات عالیه اسلامی فراهم آید.

 به گزارش خبرنامه امیرکبیر پیش از این مصباح یزدی در دیدار وزیر علوم با وی از اسلامی نبودن دانشگاه ها ابراز نگرانی کرد. زاهدی نیز قول داد تا چند سال آینده کلیه دانشگاه ها اسلامی خواهند شد. به نظر می رسد تاسیس شورای اسلامی شدن دانشگاه ها در راستای اجرای منویات مصباح یزدی توسط وزارت علوم باشد.

 شاطری پیش از این مسئول نهاد رهبری در دانشگاه امیرکبیر بود. چند سال پیش و با برکناری شاطری، میراحمدی جانشین وی شد. از آن زمان به بعد تاکنون میراحمدی در این سمت باقی مانده است. روح الله شاطری وابسته به طیف تندرو جریانات اصولگراست

 


نشر اکاذیب به قصد تشویش خفن اذهان عمومی!

با رسیدن فصل سرما و رخ دادن پدیده وارونگی شدید، آسمون آبی که به شدت دودگرفته شده بود ما را در کت و شلواری در محل سالن اجتماعات دانشگاه دید، ولی موفق به تشخیص دادن تفاوت بین سالن اجتماعات دانشگاه و تالار ازدواج نشد و اقدام به انتشار مطالبی موهن و تفرقه انگیز کرد که باعث شد ما نامه ای سرگشاده به ایشان بزنیم:

? متن نامه سرگشاده قنوس به جناب آقای آسمون آبی!

جنای آقای آسمون آبی مسئول محترم وبلاگ آسمون آبی!

پس از چاپ(؟!) مطلبی تحت عنوان "ازدواج فرزاد" در وبلاگ به شدت محترم آن جانب، بدینوسیله اعتراض خود را نسبت به مطالب فوق اعلام میدارم و خواستار اصلاح اشتباه فوق در اسرع وقت هستم. این اقدام طبق قانون محترم مطبوعات باید در اولین مطلب منتشره صورت پذیرد، در غیر اینصورت حق شکایت به دادگاه مطبوعات به دلیل "نشر اکاذیب به قصد تشویش شدید اذهان عمومی"، "اقدام در جهت براندازی نرم، سخت و ..."، "انتشار اسناد به شدت طبقه بندی شده و اسرار نظام" و همچنین "ارتباط با سرویسهای اطلاعاتی بیگانه" و ... محفوظ است...!

در پایان یادآور می شود کلیه افراد خاطی در خصوص انتشار عکس اینجانب در اینترنت، به زودی به دادگاه صالحه معرفی و به علت جاسوسی اعدام خواهند شد(ان شاءالله)

امید است با اقدام به موقع مانع توقیف آن وبلاگ وزین و محترم شوید!

ققنوس


آموخته ام که...

 

بهترین کلاس درس دنیا محضر بزرگترهاست.

وقتی عاشق می شوم، عشق خودش را نشان می دهد.

وقتی سعی می کنی عملی را تلافی کرده و حسابت را با دیگری صاف کنی، تنها به او اجازه می دهی بیشتر تو را برنجاند.

هیچ کس کامل نیست مگر اینکه در دام عشق او اسیر شوی.

هر چه زمان کمتری داشته باشیم، کارهای بیشتری انجام می دهیم.

اگر یک نفر به من بگوید "تو روز مرا ساخته ای" روز مرا ساخته است.

وقتی، به هیچ طریقی قادر نیستم کمک کنم، می توانم برای او دعا کنم.

هر چقدر آدمی نسبت به جبر زمانه اش جدی باشد، اما همیشه نیاز به دوستی دارد که بتواند بدون تکلف و ساده لوحانه با او بر خورد کند.

گاهی اوقات همه ان چیزی که انسان نیاز دارد، دستی برای گرفتن و قلبی برای درک شدن است.

باید شکر گزار باشیم که خداوند هر انچه را که از او می طلبیم، به ما نمی دهد.

زیر ظاهر سر سخت هر انسانی فردی نهفته، که خواهان تمجید و دوست داشتن است.

زندگی سخت است اما من سخت ترم.

وقتی در بندر غم لنگر می اندازی، شادی در جای دیگر شناور است.

همه خواهان آنند که در اوج قله زندگی کنند، اما همه شادیها و پیشرفتها زمانی رخ می دهند که در حال صعود به سوی آن هستی.

پند دهی فقط در دو برهه از زمان جایز است، زمانی که از تو خواسته می شود، و هنگامی که خطری زندگی کسی را تهدید می کند.

 


من زیر بار!

دوباره کم پیدا شدم و اینبار چه کم پیدا شدنی!

میخواستم دیگر از دلتنگیها و ناراحتیهایم هیچ ننویسم ولی افسوس...

تمام طول هفته ای که گذشت برای تمام اطرافیانم روزهای سختی بود!‌ روزهای سختی بود و البته تنها این هفته نبود که سخت بود! هفته ها بود که سختی میکشیدند و زخمها همگی در این هفته سر باز کرد!

این هفته برای من هم سخت بود، سخت و بسیار سخت و شاید حتی بیش از حد سخت... ولی تمام این سختی بسیار آسان مینمود اگر برای اطرافیانم مشترک نبود! هفته ای که با خداحافظی عبدالسلام شروع شد و فقط خدا میداند چگونه تمام خواهد شد...!

اما گواهی بر سختی های این هفته از زبان خودشان...:

 

وبلاگ ناشناس همدل (بهار، دختر خاله عزیزم):

...حرف نمی زد. یعنی نمی تونست. چون فقط هق هق گریش بود. گفت خسته شدم. گفت این حس من و ول نمی کنه...

 

وبلاگ پیک نوید (فرزانه، خواهر بهار):

همیشه همه بهم میگن که شنونده ی خوبی واسه حرفاشون هستم. نمیدونم غمها خیلی زیاد شده یا ظرفیت من دیگه جا نداره. هر چی که هست به شدت کم آوردم...

 

وبلاگ تفاوت (عبدالسلام، نزدیکترین دوستم):

این بار را به‏راحتی از دوش انداختم. سال‏ها برای رساندنش تا بدین‏جا رنج کشیده بودم و حالا من ماندم و یک بارِ به زمین افتاده، شانه‏های لرزان و راهی طولانی!

می‏توانم حوادث را فراموش کنم، می‏توانم دست در دست تقدیر، با پای پیاده ادامه دهم. می‏توانم بگویم «می‏روم جایز نیست، من رفتم!». می‏توانم درخت یاس را ندیده بگیرم! می‏توانم از استشمام عطر گل سرخ کنار جاده، با بی‏تفاوتی گذر کنم! می‏توانم در آفتاب، تأمل نکنم و رد شوم!

اما نمی توانم.

نمی‏توانم بازوانم را بدون بار، دلم را بی‏نور، نگاهم را بی‏مسیر و گونه‏هایم را بی‏اشک متصور شوم!
پس می‏روم ...

«می‏روم جایز نیست، من رفتم!  من رفتم و حدیث‏ها گفتم.

آزادی به از بند. چه با لبخند چه بی‏لبخند.»

دلم رفت به میهمانی، تا بار را بر دوش نهد و نور را برگیرد...

 

وبلاگ رویای گمشده (بید مجنون،‌ از دوستان دانشگاهی)

من

زیر

فشار

این همه

تـحقیـــــر

لــــــــــــه دارم

می شـــــــــــــم.

 

 

 

 

اینجا

بی گمان همین جا که من هستم

بهش می گن:

تـــــــــــــــــــــــــــــه خــــــــــــــــــط.

 

 

 

پاوبلاگی:چند روز و چند شبه که خیال خوابیدن! توی خواب و بیداری دست از سرم بر نمی داره.

دیگه به دوستام امیدی ندارم، در به در دنبال کار می گردم،توی خونه هم مشکل دارم ........

دیگه هیچ نقطه ی آرامشی برام نیست... خسته ام..... دلم می خواد بخوابم.....یه خواب آروم و

ابدی!

 

وبلاگ صبر سنگ (از دوستان دانشگاهی)

با سکوتی پایدار،پیاده رو را طی می کنم؛

مبهوت به دیوار ودر...!

اینک در گوشه ای با قیافه ای مغموم و نگاهی خاموش نشسته ام!

تا سردی خورشید نیم ساعت راه بیشتر نیست.

                                  آه...انگار خود را از یاد برده ام!!

 

آسمون آبی (از دوستان)

سخته .           وقتی کاری از دست آدم بر نمیاد اوضاع خیلی سخت می شه

 

وبلاگ روزگار خاکستری (از دوستان)

نویسنده این وبلاگ هم اصلا حال و روز خوشی نداره... اگه کامپیوتر و تلفن در دسترسش بود حتما نمونه ای از بدی وضعیتش برای اینجا نوشتن داشتم... براش خیلی دعا کنید...

 

به این جمع اضافه کنید تعداد زیادی دوست و آشنای بی وبلاگ که هر کدومشون به نوعی دارن با مشکلات بزرگشون دست و پنجه نرم میکنن

و من!

منی که اگه کاری براشون نمیکردم، حداقل میتونستم کنارشون باشم!

منی که سعی میکردم حتی اگه مشکلاتشون در برابر مشکلات من خیلی کوچیکه، به روی خودم نیارم که وضعم از اونا بدتره...!

منی که هنوز هم سختیهامو تقریبا برای هیچکدومشون نگفتم...!

هیچ کاری نمیتونم کنم!

به قول فرزانه "نمیدونم غمها خیلی زیاد شده یا ظرفیت من دیگه جا نداره. هر چی که هست به شدت کم آوردم..." البته من میدونم که غمها هم زیاد شده! همین پست هم شاهد حرفم! سخته .           وقتی کاری از دست آدم بر نمیاد اوضاع خیلی سخت می شه...!

من به مشکلات عدیده خودم عادت دارم... 22 سال باهاشون زندگی کردم... ولی موج سهمگین مشکلات نزدیکانم داره داغونم میکنه...!

 

پاوبلاگی1: این حرفها گفتن داشت؟ خیلی دوست داشتید بشنوید؟ من هم نوشتم که بدونید اگه نمینوشتم صرفا به این خاطر بود که دوست ندارم حال و هوای نوشته هام این شکلی باشه!

پاوبلاگی?: این هم آپ، برای تمام کسایی که درخواست دادن! برام دعا کنید که زود یه پست خوب بذارم...


عبدالسلام رفت...

می گویند عبدالسلام رفت!

او رفت در حالیکه به قول خودش تا الان "هر کاری که خواسته" کرده! کارهایی که بعضا حتی من که به زعم خودم نزدیکترین دوست دانشگاهیش بودم درکشان نکردم! کارهایی که حتی در بسیاری از آنها، در خفا، مرا با او رودررو کرد! کارهایی که سعی می کردم (به زعم خودم) تعدیلشان کنم!

او چیزی نخواست! اصولا چیزی در میان نبود که بخواهد! او از معدود کسانی بود که فهمید چیزی در میان نیست! او میدانست ما هستیم تا دهنده باشیم نه گیرنده!

.................. (این قسمت متن خصوصی بود و برای مخاطب نگهداری میشود!) ..................

 او رفت در حالیکه بسیاری از مسئولیت ها را تجربه کرده بود و مسئولیتهایش و رفاقت هایش تداخل پیدا نکرد! او رفت در حالیکه مسئولیتش را نفهمیدند و کارهایش را ندیدند و از او ترسیدند و دلیل ترسشان را نگفتند و حتی نگران جایگاهشان (جایگاه؟) شدند و حتی تر فکر کردند به جایگاهشان چشم دوخته!

او رفت در حالیکه "عشق" را باور دارد! او رفت در حالیکه اواخر کمی "عجیب" بود و کمی دور از ذهن و کمی دور از من کمی دور از دسترس و کمی غیر قابل پیش بینی و کمی متفاوت و کمی غیر قابل درک و کمی دور و کمی هم شاید دو دل!

او رفت در حالیکه (به زعم من) دلش با ماندن بود و عزمش بر رفتن! او رفت در حالیکه خیلی ها از ماندنش بیمناک بودند!

او رفت...

...او رفت در حالیکه این اواخر کمتر میشناختمش

پاوبلاگی: اصلا دوست نداشتم اول هفته اینطوری شروع بشه...

 


مشکل پاکستان مشرف نبود...

به نظر شما دلیل تمام نا آرامی ها و فشار آمریکا و سایر دولتها، مقام نظامی پرویز مشرف بود؟ این که اصلا موضوع جدیدی نبود! مشکلشان حقوق بشر و ... بود؟ جورج بوش که زمان جنگ افغانستان مشرف رو یک رهبر شجاع نامیده بود!

بعد از یک سری اتفاقات جالب، مشکل پاکستان حل شد! خبر زیر را بخوانید:

یک نشریه عرب زبان مدعی شد که یکی از بندهای توافقنامه رئیس جمهوری پاکستان و نخست وزیر سابق این کشور، عادی سازی روابط با رژیم صهیونیستی است.

نشریه المنار به نقل از منابع آگاه دیپلماتیک خود نوشت: پرویز مشرف رئیس جمهوری پاکستان، به دولت آمریکا قول داد تا درصورت پیروزی اش درانتخابات ریاست جمهوری درآغاز سال جاری روابط کشور خود را با اسرائیل عادی کند.

به گفته این منابع، "مشرف" با "بی نظیر بوتو" نخست وزیرسابق پاکستان درچارچوب تفاهمات صورت گرفته درباره عادی سازی روابط اسلام آباد با تل آویو به توافق رسید.

براساس این توافقات صورت گرفته، بی نظیر بوتو به اسلام آباد برمی گردد و وارد فعالیتهای دولتی می شود.

منابع مذکور با تاکید براینکه، این توافقات با نظارت آمریکا به دست آمد، از هماهنگی های امنیتی بین مشرف و فرماندهان اسرائیلی و برگزاری چندین دیدار محرمانه میان مسئولان پاکستانی و رژیم صهیونیستی خبر دادند.

این درحالی است که روز گذشته انتخابات ریاست جمهوری در پارلمان پاکستان انجام شد و درپی آن پرویز مشرف بار دیگر به عنوان رئیس جمهور این کشور انتخاب شد.

دراین انتخابات نمایندگان احزاب مخالف که همگی هفته گذشته استعفا کرده بودند، حضور نداشتند و احزاب طرفدار بی نظیر بوتو نیز رای ممتنع دادند.

 


از مسلمان تا اسلام

    نظر

صدای اذان آمد.

"اشهد ان محمد رسول الله"

یادم آمد که محمد گفت: "به مـن ایمان نیاورده کسـى که سیر بخـوابـد و همسایه اش گرسنه باشـد، و اهل یک آبادى که شب را بگذرانند و در میان ایشان گرسنه اى باشد، خـداوند در روز قیامت به آنها نظر رحمت نیفکند"

امت اسلام، پیروان محمد آسوده می خوابد وقتی در آبادی ها بی شمار گرسنه دارد! آسوده ایم زمانیکه نه "همسایه مان" بلکه "همسایگانمان" گرسنه اند! چگونه خود را پیرو محمد می دانیم؟

"اشهد ان علی ولی الله"

یاد حرف علی افتادم: "به دنیاپرستی روی نیاورید گرچه به سراغ شما آید و بر آنچه از دنیا از دست می دهید اندوهناک مباشید. حق را بگویید و برای پاداش الهی عمل کنید و دشمن ستمگر و یاور ستمدیده باشید." او گفت: "خدا را ! خدا را ! درباره ی یتیمان مبادا آنان گاهی سیر و گاهی گرسنه بمانند و حقوقشان ضایع گردد."

یتیمان شهر ما گاه گرسنه و گاه سیر نمی مانند. مدتهاست که یتیمان شهر همیشه گرسنه می مانند!

حق را بگوییم! از اسلام نامش و از عدالت ادعایش را داریم! حق را بگوییم حتی اگر به زیانمان باشد! به محمد ایمان نیاوردیم! از علی جنگیدن را آموختیم، عدالت را نیاموختیم! جنگیدیم برای نفسمان!

موذن همچنان اذان می گفت و مردم آماده نماز می شدند. همه با احترام به صدای اذان گوش می دادند، ولی هیچ کس به چیزهایی می شنید ذره ای فکر نکرد. همه فراموش کرده اند که "ساعتی اندیشیدن برتر از عبادت هفتاد سال است"...

پاوبلاگی: حتما به وبلاگ "عاشورا، اجر رسالت محمد" سر بزنید...


عاشقانه مثل چیز!!

    نظر

متن زیر عینا از وبلاگ "درخشش ابدی ذهن یک لیمو" آورده شده، به عنوان بازی "عاشقانه مثل چیز!!".

باید وصیت‌‌نامه نوشت. باید وصیت‌نامه داشت. باید "خود" را تقسیم کرد. در کمال صحت و سلامت شعور. دارم می‌نویسم. دارم خودم را تقسیم می‌کنم بین ورّاث‌، بین سهام‌داران و نداران. مرا با که شریک می‌شوی؟ با یک استاد عاشق شیزوفرنیک که دستش می‌لرزد و هِی فعل جمله‌هایش را گم می‌کند؟ با زنی که گل‌های بنفشه گلدوزی می‌کند روی پارچه‌های بنفش و هِی دماغش را بالا می‌کشد؟ با پسری که توی پیاده‌رو به خط نستعلیق پلاکارد تسلیت می‌نویسد و ته دلش از رویای بوسیدن ابرو‌های دختر زیبای همسایه‌اش غنج می‌رود؟ (خانواده‌ی محترم . . . مصیبت وارده را درست در لحظه‌ی لمس ابروهای مخملی‌اش با لب‌هایم به شما تسلیت می‌گوییم، و برای شما و خودم صبر جزیل آرزومندیم) . . . با یک نویسنده‌ی افسرده که کلکسیون ته‌سیگار دارد، روی مچ دست چپش زخم است و پلک راستش می‌پرد؟ با دختر کوچولویی مو‌خُرمایی که توی پاشنه‌ی شیشه‌ای دمپایی‌هایش نُقل‌های رنگی دارد و به غریبه‌ها زیرزیرکی لبخند می‌زند؟ با دکتری که شوک می‌دهد با بالاترین ولتاژ ممکن روی کره‌ی زمین و هِی عربده می‌کشد که: "زنده شو!"؟؟ ............. شریک می‌شوی اصلاً؟؟ سهم‌ات‌چه‌قدر است از من؟ چگونه می‌خواهی‌اش؟ چه بنویسم برایت؟ هر چه تو بخواهی. اوّل برای تو می‌نویسم. اوّل به تو می‌دهم. بقیه‌ام بماند برای بقیه؛ بقیه‌ی غیر از تو. فقط سهم‌ات را بگو . . . قلب؟ کمر؟ انگشت‌؟ «لمس؟» . . . سلول‌های خاکستری‌؟ لب‌؟ گردن؟ «نوازش؟» . . . بازو؟ چشم؟ کتف‌؟ «بوسه؟» . . . مو‌؟ پیشانی؟‌ صدا؟ «تحسین؟» . . . نه! تو نمی‌خواهی این‌ها را! سرِ همه‌ی همین‌ها شرط می‌بندم نمی‌خواهی‌شان . . . برای تو باید کلمه گذاشت، و داستان‌های ناتمام. کلمه که فریاد کنی. داستان ناتمام که نگه داری، دل‌دل کنی و تمامش نکنی. هی زیر دندان‌هایت مزه‌مزه‌اش کنی و تا همیشه در حسرتِ دانستن پایانِ داستانی نگه داری‌ام که "خود" آغاز کرده‌ام. دوستم داری و "ابهام" برایت باقی خواهم گذاشت از خود. سهم تو این است از من . . .  از من بقیه‌ای اگر هست، بماند برای بقیه‌ی غیر از تو ، اگر غیر از تو بقیه‌ای هم باشد . . .

من، در کمال صحت و سلامت شعور، همه‌ی کلمه‌هایم، و همه‌ی داستان‌های ناتمام‌ام، و همه‌ی "ابهام" را برای تو باقی می‌گذارم . . .