سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آغاز یک پایان

نفرین

پائولو گفت: "گو اینکه نمی‌خواهم بپرسم چطور یا کجا، اما سوالی هست که همیشه وقتی زیر بار مسئولیتی می‌رویم باید بپرسیم. حالا می‌خواهم سوالم را بپرسم: چرا؟ چرا باید این کار را بکنم؟"

جی جواب داد: "چون آدم‌ها هر چیزی را دوست داشته‌باشند، می‌کُشند."

شاگرد جواب او را نفهمید و یک بار دیگر شنید بلندگو ها دارند زمان پرواز را اعلام می‌کنند.

جی گفت: "پرواز من است. باید بروم."

"اما من از جوابت سر در نیاوردم"

جی از پائولو خواست تا صورتحساب را بپردازد و تند و سریع چیزی روی دستمال کاغذی نوشت و همانطور که دستمال کاغذی را روی میز جلوی شاگردش می‌گذاشت، گفت: "قرن قبل، مردی درباره موضوعی که الان به تو گفتم، چیزهایی نوشت. اما تا چند نسل دیگر هم درست می‌ماند."

پائولو دستمال را برداشت. لحظه ای خیال کرد نوشته روی دستمال احتمالا قاعده یا وردی جادویی باشد، اما چند سطر شعر بود.

            و آدمی می‌کُشد آنچه را دوست می‌دارد،

            پس همگان بشنوند،

            یکی به نگاه تلخ می‌کُشد،

            دیگری به کلام ساروس،

            جبونان به بوسه‌ای نابود می‌کنند،

            شجاعان به شمشیر.

پیشخدمت با بقیه پول آمد،‌اما پائولو متوجه نشد. آن کلمات هولناک از ذهنش بیرون نمی‌رفت.

جی بعد از سکوتی طولانی گفت: "تکلیف همین است. باید این نفرین را شکست."

پائولو آرام گفت: "هر کاری می‌کنم، منتهی به این شده که چیزی را که دوست دارم،‌از بین ببرم. به چشم خودم دیده‌ام که رویاهایم، درست وقتی که خیال می‌کنم بهشان رسیده‌ام،‌از هم می‌پاشد. همیشه خیال می‌کردم زندگی است دیگر، کاریش نمی‌شود کرد. چه زندگی من و چه زندگی بقیه."

جی تکرار کرد: "نفرین را می‌شود شکست؛ اما اگر تکلیفت را تا انتها انجام بدهی."

بی آنکه حرف بزنند، وارد فرودگاه پر سر و صدا شدند. جی به کتاب‌هایی فکر می‌کرد که شاگردش نوشته‌بود. به کریس،‌همسر پائولو هم فکر کرد. می‌دانست پائولو مجذوب تشرّف جادو شده‌است که به نظر می‌رسد زمانی در زندگی هر کسی پیش می‌آید.

می‌دانست پائولو نزدیک است تحقق رویای بزرگی را ببیند و این به معنای خطر بود،‌چرا که شاگرد جی هم مثل تمام آدم‌ها بود: فکر می‌کرد سزاوار آنچه به دست می‌آورد نیست.

زمانی‌که جی داشت گذرنامه‌اش را برای مهر کردن تحویل می‌داد، پائولو گفت: "پس تکلیف همین است. شکست نفرین."

جی هم به همان اندازه جدی جواب داد: "به خاطر عشق است. به خاطر پیروزی. و به خاطر جلال خداوند."

پاوبلاگی1: متن از کتاب "والکیری‌ها" نوشته "پائولو کوئلیو". در این کتاب شخصیت اصلی داستان خود پائولو است و داستان واقعی‌ است. داستان کتاب بین 5 سپتامبر و 17 اکتبر 1988 اتفاق افتاده.

پاوبلاگی2: شعر داخل داستان از "اسکار وایلد"