برای تو...
برای تو مینویسم ای که همیشه با منی! ای که همیشه بودی، از همان زمان که بودم، و بودی، پس از آن و زمانی که نبودم و هرجه بود تو بودی، و زمانی که نبودم و نبودی و هر چه بود ما بود!
دوباره برای تو مینویسم تا دوباره بگویم و دوباره بدانی که بی تو دوباره هیچم!
هنوز خاطرات کهنه آن روز تابستانی را به وضوح میبینم! روزی که تا دیروز آن روز من به جای یک من هزاران من بودم و تو در دل هیچ یک از آن هزاران من جایی نداشتی! روزی که آمدی، روزی که ماندی، روزی که هزاران من را شکستی و روزی که حتی یک من هم برایم نگذاشتی! روزی که دیگر همه چیز تو شد. روزی که در پی اش چندین ماه و چندین سال ندیدنت آمد. روزی که رویای محال دست یافتن به تو آغاز شد. روزی که محال بودن رویایم را ندیدم و فقط تو را دیدم! روزی که باعث شد سالها منتظر دوباره دیدنت بمانم!
روزهای دور دیگری هم به خاطر دارم! روزهایی که دوباره دیدمت اما اینبار محال بودن رویایم آزارم داد! روزی که دیدمت و با خود گفتم ای کاش دوباره نمیدیدمت! روزی که نا امید شدم، منتظر ماندم و نا امیدتر شدم و دوباره منتظر ماندم و دوباره نا امیدتر شدم و همچنان نا امیدتر شدم و همچنان دست از رویایم بر نداشتم و همچنان دوست تر داشتمت و همچنان منتظر ماندم!
ماندم تا روز دیگری را هم ببینم! روزی که دور نیست! روزی که رویای محالم را با تمام وجود دست یافتنی دیدم! روزی که از آن روز ماندی و روزی که هنوز چون رویاست و روزی که هنوز نمیدانم باورش دارم یا نه! روزی که از پسش تمام زندگی ام چون روز شد و تمام رویاهایم را در روز، در بیداری و هوشیاری دیدم! روزی که از پسش روزهای زیباتر و روزهای رویایی تر و روزهای باورنکردنی تر آمدند! روزی که از آن روز شتاب نزدیکی روحم به تو روز به روز بیشتر شد!
پاوبلاگی1: 71
پاوبلاگی2: نگران نباشید! نمیخوام دوباره پله بازی راه بندازم! اون 79 همینجوری بود!